به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت یازده هم
اول تابستان سال ۱۳۵۷ شور و شوق همیشگی رفتن به جشن محصول در ذلف آباد را نداشتم زیرا در آن سال دچاراضطراب
و افسردگی شده بودم .
پدرم گفت فردا می خواهیم برویم ذلف آباد . گفتم شما بروید من نمی آیم
گفت چرا نمی آیی ؟
پرسیدم با چی به ذلف آباد بریم گفت خوب مثل هر سال با الاغ می ریم .
با کنایه گفتم خودت با الاغ برو
جواب داد که اگر افاده ات بالا رفته خوب تو با دوچرخه برو و ما با الاغ می آییم و ادامه داد دوتا الاغ داریم مثل رخش !
گفتم : خودت با رخش برو حتما تو رستم دستانی و مادرم تهمینه است .
گفت برو پسره پر رو تهمینه دیگه کیه .
گفتم تهمینه همونیه که شوهرش دو تا رخش داره حالا خوبه نمی گی ذوالجناح !
با غیض گفت حیف از نان گندم .! پسره از حالاگی خودوم
شده .!
(خودوم یعنی خود محور )
البته پدرم می دانست که علت خیره سری و حاضر جوابی من برای چیست ؟
دوباره با ملایمت گفت حالا چرا ماتم گرفتی بذار امسال خرمن را برداریم و اگر برداشت محصول خوب بود و مادرت هم قالی را زود بافت یک موتولک یعنی (موتورکوچک)هم به تو می خرم .
با این قول پدر بارقه ی امیدی در ضمیرم جاری شد و گفتم باشه شما با الاغ برید من با دوچرخه می آم .
آنها اسباب سفر را بار الاغ نموده و راهی امام زاده ی ذلف آباد شدند . و من هم از جاده فرمهین به ذلف آباد رفته و محل اتراق خانواده را یافتم و در آنجا نشستم و کمی استراحت کرده و به اتفاق برادرم غلامحسین برای خرید نوشابه و بستنی به اطراف امام زاده احمد بن علی رفتیم و باهم بستنی و نوشابه خریدیم و خوردیم .
مقداری هم پای معرکه ی پهلوانی که آنجا دور گرفته بود ، از نمایش و زورآزمایی آن پهلوان لذت بردیم .
من ۱۵ ساله و برادرم نیز ۱۲ ساله بود .
دو خواهر ۸ ساله و ۳ ساله داشتم و یک برادر دیگر هم به نام رضا ۵ ساله که روی هم سه برادر و دو خواهر داشتم و با والدین و ننه آقا
می شدیم هشت نفر پدرم
می بایست مخارج عائله ی هشت نفره را تامین و مدیریت نماید .
ناهار را زیر سایه ی درخت بید و لب جوی آب صرف کردیم و بعد از استراحتی کوتاه دوباره به امامزاده رفتیم .
اطراف امام زاده محل بساط کسبه بود و از همه نوع اجناس آنجا برای فروش آورده بودند .
انواع خوراکی . لوازم کشاورزی . لباس و کلاه تابستانی ، میوه ، نوشابه ، بستنی ،فالوده ، بلال و اسباب بازی و غیره .
تعداد زیادی از مردم هم به زیارت مرقد امام زاده احمد
می رفتند.
آن روز خیلی خوب و مفرح بود و تنها مشکل سرویس بهداشتی بود که چون در آن محل دو دهنه توالت بیشتر نبود صف به دویست متر می رسید .
بعضی ها که تحمل صف را نداشتند به بیابان رفته و در جای خلوتی اجابت مزاج
می کردند .
ساعت پنج بعد از ظهر بعد از صرف آب دوغ خیار و چای آتیشی اسباب خود را جمع و راهی روستای عراقیه شدیم .
طبق معمول سه ماه تابستان را کار کردیم و محصولات کشاورزی را درو و سپس خرمن کوبی و برداشت کردیم ملک کشاورزی ما در عراقیه کم بود و با عایدات آن نمی شد شکم هشت نفر را سیر کرد لذا پدرم همیشه زمین هایی از دیگران اجاره می کرد که با کشت آن بتواند روزگار را بگذراند .
زمستان هم طبق سنوات قبل راهی تهران و کارگری ساختمان که مزد کارگر در آن سال روزی پنجاه الی شصت تومان بود می شد .
دیگر بی خیال خرید موتور سیکلت شدم و به اصطلاح سر عقل آمده و به پدرم گفتم موتور نمی خواهم .
اگر می توانی یک دوچرخه ی ۲۶ نو از غلام حسین چرخی برزآبادی برای من بخر .
پدرم هم قول داد و رفت یک دوچرخه ی نو از برزآباد فراهان به قیمت ۴۵۰ تومان خرید و به من هدیه نمود .
پرونده درسی ام را از مدرسه جلال آباد گرفته و در مدرسه فرمهین ثبت نام نمودم و کبوتر ها را هم فروخته و با پول آن دوچرخه ی خود را اسپورت کردم و یک بلوز ورزشی و یک جفت کتانی فوتبالی هم خریدم .
سال سوم راهنمایی را مجددا در فرمهین با جدیت شروع کردم .
درسم کم کم خوب شد و درس ریاضی را که ضعیف بودم رو به بهبودی رفت و نمرات ریاضی ام از پانزده بالاتر رفت و رکورد نمرات ریاضی را در طول دوران تحصیل شکستم .
املای فارسی که همیشه از اول ابتدایی تا سوم راهنمایی عالی و هیچگاه از ۱۷ پایین نمی آمدم و اکثرا نمره ی املا را بیست می گرفتم .
در آن سال درسم عالی شده بود و جزو دانش آموزان خوب بودم .
اوایل زمستان آن سال انقلاب به اوج خود رسید واز ششم بهمن به بعد مدارس تعطیل شد و من نیز از فرصت استفاده کرده و به روستای کودزر موطن پدری خود نزد اقوام رفته و با جمعیت به روستاهای اطراف و حتی کمیجان رفته و تظاهرات
می کردیم یک روز هم به دعوت مردم گازران و دعوت آقای غلامحسین ایمان پرست به اتفاق دوستان عراقیه ای به روستای گازران فراهان رفتیم شاید در آن روز هزار نفر به گازران آمده بودند و یادم هست که مردم
گازران چای را در دیگ بزرگ مسی که ما به آن غزقان
می گفتیم درست کرده بودند و با آن تظاهر کنندگان را پذیرایی می کردند
یک روز هم دانش آموزان دبیرستان و راهنمایی فرمهین در محوطه ی مدرسه گرد همایی برگزار کردند و بر علیه
خاندان پهلوی شعار دادند و هنگامی که آقای احمد فرمهینی قطعنامه ی گرد همایی را می خواند و دانش آموزان با شعار او را تشویق می کردند ناگهان ژاندارم ها با کامیون گاز ژاندرمری وارد محل گرد همایی شدند و با چوب های از پیش آماده شده به جان دانش آموزان افتادند.
دانش آموزان متفرق شده و به اماکن امن پناه بردند من آن روز چند ضربه چوب خوردم .
ژاندارمی به نام م... شجائی مرا گرفت و سوئیچ ماشین را در بین انگشتانم گذاشت و با فشار به انگشتانم دنده های کلید در گوشت بین دو انگشتم فرو رفت و با زدن چکی محکم گفت برو گم شو دفعه آخرت باشه که به اعلیحضرت توهین می کنی.
۱۲ بهمن امام امد و ما به دعوت مردم دستجان به آن روستا رفتیم همه از آمدن امام خوشحال بودند ده روز بعد انقلاب پیروز شد و چند روز بعد هم مدارس باز گشایی شد آن سال مردم شور و شعف انقلابی داشتند و همه خوشحال بودند و عید آن سال بهترین عید برای مردم بود در آن سال من با معدل ۱۷/۵ قبول و شاگرد سوم کلاس شدم آن سال مدیر مدرسه اقای طاهری و معلم های سوم راهنمایی آقایان ماشاء الهی اهل بروجرد ، خواجوی اهل تهران ، مرتضی زینعلی اهل تفرش ، ابراهیم فرمهینی اهل فرمهین ، سید رضا برزآبادی اهل فرمهین و آقای بیات اهل اراک بودند و بعضی از معلم ها تفکر مارکسیستی و التقاتی داشتند بجز معلم های بومی که تا آنها انقلابی و اسلامی بودند
خاطره ادامه دارد